شهر را از پشت سرفریاد می کردم خدا بوی خونین از دماغم می چکید ابر دود بر دودمانم سایه می کرد در جفا خنده هایم بوی لبخند می چکید بوی تند فقرو آفت در شب بارندگی سالها سریال دردی توامان تکراریند خرده های عمر باقی مانده ام لابه لای دشمنم مخفی شدند ترس مرگ آدمی مار ا گرفت آدمی زاد مرده است در متن زندان وطن ن زندان نه نه مردن نه نون نان خالیست
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت