شهر را از پشت سرفریاد می کردم خدا بوی خونین از دماغم می چکید ابر دود بر دودمانم سایه می کرد در جفا خنده هایم بوی لبخند می چکید بوی تند فقرو آفت در شب بارندگی سالها سریال دردی توامان تکراریند خرده های عمر باقی مانده ام لابه لای دشمنم مخفی شدند ترس مرگ آدمی مار ا گرفت آدمی زاد مرده است در متن زندان وطن ن زندان نه نه مردن نه نون نان خالیست
فردا که خودش می آید با اوخدا خواهد بود درست در لحظه هایی که تماشا می کند خورشید وساعت می رود در قاب تمام هستی فردا میان انتخاب یک حضورگرموزیبایند خدا با دختری هستند که امید بهاراناست تبی درگیر وسرگردان دلی مشتاق و شورانگیز هوا آماده ی لبخند تمامسال به یکباره به شهریور نگاه کردند خدا با دختری آمد به سمت فصل سردی که نه نانی مانده در سفره نه آبی در حصار چشم کناربرکه های لب کویری مانده در احساس هوا آلوده ی دنیاست سرهرسقف سر انسان تنی در خاک ودستی پشت یک
درباره این سایت